سعید در حالی که به استدلال خودش میخندید، گفت: ارسطو و افلاطون هم تا حالا چنین استدلالی نکردن؛ اگر این استدلال من رو ببینن، میان دست و پای منو بوس میکنن و بهم لقب استاد میدن!
دوباره شروع کرد به خندیدن. من هم خندهام گرفته بود. واقعاً عجب دلیل محکمی بود!
– سعید خیلی باحالی پسر… واقعاً دلیل باحالی بوداااا ولییییییی…
سعید: ولی چی
– آخه این استدلال غلطهههههههه… یعنی نمیشه چیز دیگهای هم وسیله عذاب باشه؟!
نگاه متفکرانهای به من کرد و گفت: خب نه دیگه مثلاً چه عذابی؟
زدم روی شانهاش و گفتم: عذابهای مختلفی می تونه باشه، میخوای بدونی؟ البته به نظر من یکی از عذابهای جهنم زرتشتیها خیلی خندهداره وقتی خودم داشتم میخوندم حسابی خندیدم. این خنده داره رو آخر کار برات میگم.
سعید: پس بگو ببینم مثلاً چیااااا؟! چه عذابهایی می تونه غیر از سوزوندن باشه؟
– مثلاً توی آیین زرتشت یکی از عذابها برای جهنمیها باد سرد و طوفانه. یعنی بهجای اینکه فضای جهنم اونها داغ و سوزان باشه، سرد و یخ بندان هست.
سعید متعجب و در حالی که دستش را زیر چانهاش گذاشته بود، گفت: ای کلکها به اینش فکر نکرده بودم! پس بهجای اینکه عذابش داغ باشه، میتونه سرد باشهههه. چه جالب! مثلاً میتونه عذابشون بهجای اینکه توی آتیش باشه، یه جای سرد و پر برف و یخ بندون باشه؟! مثلاً بهجای اینکه بندازنشون توی آتیش، بندازنشون توی یخچال!
اینها را میگفت و قاه قاه میخندید.
سعید: فکر کن گناه کارها رو بندازن توی یخچال!!!
سعید همیشه از هر کاهی یک کوه درست میکرد و یه سوژه واسه خندیدن میساخت. البته حرفش هم خندهدار بود!
همچنان در حال خندیدن بود و در مورد همین یک عذاب، داستان پردازی میکرد! یک نگاه به من کرد و گفت: مهران من میخوام برم جهنم زرتشتیها قسمت یخچالش، یعنی یخچالشون پُر هم هست!!
دیدم چیزی نگویم، سعید تا فردا به این سوژهای که پیدا کرده میخواهد بخندد.
گفتم: سعییییییییددددددد ای بابا اینقدا هم خنده نداشتااااا. بذار یه روز ببرمت وسط یخبندون قطب، ببینی خنده داره یا گریه!
ادامه دارد…
______________________________
منبع: بهار، ارداویرافنامه، ص ۳۱۸-۳۲۷