تا من بروَم داخل مغازه، شایان سفارشش را داد و رفت سمت یکی از میزهای دونفره!
سریع خودم را به میز رساندم و گفتم: «چی سفارش دادی؟ حواست به جیبت باشه بعد سفارش بده!»
خندید؛ آستر جیب سمت چپش را کشید بیرون و گفت: «اینوَر که خبری نیست…!»
بعد، دست کرد توی جیب سمت راستش؛ یک مشت ترقه درآورد؛ ریخت روی میز و گفت: «به نظرت با اینا چی میتونیم سفارش بدیم؟!»
با دستپاچگی نگاهی به چپ و راست انداختم و گفتم: «بذار توی جیبت آبرومونو بردی!… یه دفعه بگو اومدی سرقت مسلحانه دیگه!… همون روی جیب من حساب کن؛ خطرش کمتره!»
بعد نصف لیوان آب ریختم که بخورم.
شایان گفت: «آخ دستت درد نکنه… واقعاً گلوم خشک شده بود!»
لیوان آب را با اخمی تحویلش دادم و گفتم: «حالا که این طور شد، باید بشینی تا آخر، جوابا و توضیحات مَنو گوش کنی!»
خودش را روی صندلی رها کرد و به شاگرد بستنی فروشی که داشت از کنار میز ما رد میشد گفت: «داداش بگو سفارش ما رو دوبل کنن. فکر کنم دو سه ساعتی مهمونتون هستیم!»
گفتم: «نه آقا، نه! ما کار داریم. باید بریم… فکر نکنم حرفامون بیشتر از ربع ساعت طول بکشه. همون سفارش قبلی کافیه!»
شایان نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «پنج و دوازده دقیقه…»
بعد، ساعت را گرفت روبهروی من و گفت: «ببینم تا پنج و بیست و هفت دقیقه چه میکنی.»
گفتم: «تا پنج و بیست و هفت دقیقه دو تا گوشِت مال من؛ دهن هم کاملاً بسته! … البته اجازهی خوردن داری!»
و دیگر به شایان فرصت عکسالعمل ندادم:
«اول یه نکته مهم: میدونستی طبق نظر خیلی از پژوهشگرا و صاحبنظرا، در ایران باستان چیزی به نام هفته وجود نداشته؟!
حداقل در مورد دوره ساسانی که فکر میکنم همه همین نظر رو دارن. واحد شمارش زمان، روز و ماه و سال بوده[۱].
بنا بر این، اصلاً سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبهای در کار نبوده که چهارشنبه آخر سالی وجود داشته باشه و ما بخوایم بحث کنیم که توی اون روز چی کار میکردن!»
شایان با تعجب گفت: «یعنی کلاً…»
ادامه دارد…
منابع:
[۱] دانشنامه مزدیسنا، جهانگیر اوشیدری، ص ۳۳۳؛ گاهشماری و جشن های ایران باستان، هاشم رضی، ص ۸۱