یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت دهم)
مانی -
0
شایان به طرز مشکوکی ساکت بود!
من هم نگاهم را بین شایان و مقالههای توی گوشی و ساعت تقسیم کرده بودم و روی کارهای شایان...
یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت نهم)
پرید وسط حرفم و گفت: «نه، اون یه پروژه دیگه هست. اونو موقع احضار روح انجام میدیم!»
و زد زیر خنده...
خوب بلَد است موضوع را...
یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت هشتم)
شایان با تعجب گفت: «یعنی کلاً...»
انگشت اشارهام را به نشانه سکوت، جلوی بینیام گرفتم و گفتم: «قرار شد ربع ساعت سکوت کنی!»
در همین لحظه...
یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت هفتم)
تا من بروَم داخل مغازه، شایان سفارشش را داد و رفت سمت یکی از میزهای دونفره!
سریع خودم را به میز رساندم و گفتم: «چی...
یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت ششم)
دوباره نگاهی به گوشیاش انداخت:
«فکر کنم یه جا هم دیدم که رسم چهارشنبه سوری رو کوروش کبیر درست کرده! ولی الان پیداش نمیکنم...»
یادم افتاد...