– نمیدونم دخترم منم تعجب کردم از این کار. شاید هم حواسشون نبوده و روسری از سرشون افتاده!
از سر کنجکاوی به سمت مقبره رفتیم تا ببینیم این خانمها چکار میکنند.
با دخترهایم به سمت جایی که آن چند خانم ایستاده بودند حرکت کردیم. فاطمه به طرف خانمها رفت و گفت: ببخشید بهنظرم بهخاطر بادی که میوزد، روسری از سرتان افتاده است. میشود بپوشید؟! ممنون
چهقدر از این کار دخترم خوشم آمد! ماشاءالله که اینقدر مؤدب و محترمانه به آنها تذکر داد.
در همین حین یکی از خانمها که متوجه دخترانم شده بود، با هیجان گفت: خانمها ببینید اینها سه قلو هستن چهقدر شبیهاند!
خانمهای دیگر هم که متوجه دخترانم شدند، به سمت آنها آمدند و ذوق کنان به آنها نگاه میکردند و دنبال تفاوت چهره در آنها بودند.
فاطمه مجدد حرفش را تکرار کرد، یکی از آن خانمها که از تکرار حرف فاطمه، لبخند روی لبش ماسید. رو کرد به فاطمه و گفت: خانم کوچولو باد روسری رو از سر ما برنداشته؛ خودمون برداشتیم.
دیگر خانمها هم برایش دست و سوت زدند و یکدیگر را تأیید کردند.
زهرا: چرا روسری رو از سرتون برداشتید؟!
خانمی که الهه صدایش میکردند گفت: چون یک زن ایرانیام!
مرضیه: مگه زن ایرانی باید بی حجاب باشه؟!
الهه: آره پس مثل تو؟! چیه دختر، این لچک رو روی سرت انداختی؟ چادر مال عربهاست یک زن ایرانی آزاد هست؛ نه در قید و بند این آداب و رسوم اعراب.
زهرا: شما چهقدر از زن ایرانی میدونید؟!
این بار خانمی که مانتو و روسری قرمز رنگی داشت و سیمین صدایش میکردند جواب داد و گفت: میگم شما سه قلوها همیشه انقدر سؤال میکنید؟!
مرضیه: مگه سؤال کردن ایراد داره؟!
الهه: باشه اصلاً بیا بشینیم با این سه تا خانم کوچولو حرف بزنیم. نظر شما خانمها چیه؟
خانمهای دیگر هم قبول کردند و در گوشهای از باغ نشستند. یکی از خانمها رو کرد به من و گفت: شما مادر این دخترا هستید؟
– بله چهطور؟