بادی در گلو انداختم و خودم را کمی جابجا کردم. تا آمدم حرف بزنم سعید گفت:
اوووووو، چیه انقده باد کردی؟! حالا دو کلام در مورد زرتشتیها خوندی ها!
خندیدم و گفتم: بعله دیگه مطالعه کردن بهتر از خوندن این جکهای بیمزهی تو هست.
سعید: یا خدا شروع کرد! الانه که دوباره نصیحتهاش شروع بشه!
– خیلی خب نصیحت نمیکنم. «نَرود میخ آهنین در سنگ».
سعید: میگی یا برم به قول تو جک بخونم؟!
– خب حالا، یکی دیگه از عذابهای دوزخیانِ زرتشتی براساس کتاب خودشون اینه که پوست سرشون رو میکَنن.
سعید چشمانش گرد شده بود و نگاهم میکرد.
– چیه فکر نمیکردی که از این عذابها هم وجود داشته باشه؟ فکر کردی همش آتیشه و سوزوندنه؟ گفتم که به شیوههای دیگه هم عذاب داریم. الان دیدی چقدر استدلالت پرته؟!
سعید: حالا بیا مدام بزن تو سر استدلال من! توی عمرم یه بار اومدم منطقی حرف زدم؛ اونم تو به باد فنا دادیش!
این حرفها را کمی به حالت مظلومانه میگفت و سعی میکرد اصلاً نخندد و مثلاً خودش را حق به جانب نشان دهد.
به روی شانهاش زدم و گفتم: مظلومنمایی نکن، تو الان گرگی در لباس میش!
به سمت من چرخید و گفت: بذار اون دنیا خرفستر بشم بیا بجومت؛ اون وقت نشونت میدم گرگ یعنی چی!
– اووو چقدر جدی گرفتی! شاید تو رفتی جهنم من رفتم بهشت.
پشت گردنم زد و گفت: وقت کردی یه نوشابه واسه خودت باز کن.
زیر لب غُرغُر میکرد و میگفت: بیا کارت دعوتم واسه خودت پست کن!… اصلاً تو ببین بهشت راهت میدن!
خندیدم و گفتم: پس چی! همه که مثل تو جهنمی نمیشن.
سعید در حالی که میخندید گفت: میبینیم… حالا بقیه عذابها رو بگو.
– یکی دیگه از عذابهاشون اینه که میخ چوبی تو چشم اون فرد گناهکار فرو میکنن.
سعید: حالا چرا چوبی؟!
– نمیدونم برو ازشون بپرس چرا چوبی!
سعید: مگه نمیگی من مطالعه میکنم؟ خب چرا اینو نمیدونی؟!
ادامه دارد…
______________________________
منبع: بهار، ارداویرافنامه، ص ۳۱۸-۳۲۷