یک چهارشنبه و ده داستان! (قسمت یازدهم)

0
1499
هشت سال چهارشنبه سوری

سرم را خاراندم و گفتم: «البته هیجان داره دیگه!… ولی انصافاً ترقه من در حد اسباب بازی بود. برای خواهرزاده‌م گرفته بودم. خطری هم نداشت!… شما برو یه فکری به حال انبار مهمات توی جیب خودت بکن!

خب داشتم می‌گفتم؛ خلاصه، این قسمتایی که بَده،… بَده دیگه! تعارف که نداریم.

ولی به قول خودت زمان مادربزرگامون هم یه مراسم‌هایی برای چهارشنبه سوری داشتن‌‌. یه جشن یا مراسم کوچیک که هم توش نشاط داشته؛ هم شادی؛ هم دور هم جمع شدن… البته همون موقع هم کارای خطرناک وجود داشته؛ ولی نه در این حد.

الان هم مردم بعضی مناطق، رسم‌های جالبی برای چهارشنبه سوری دارن.»

حسابی چانه‌ام گرم شده بود. دیگر رسماً داشتم سخن‌رانی می‌کردم! خودم خیلی از این مدل خوشم نیامد.

مشتم را به شکل میکروفون جلوی دهانم گرفتم؛ لحنم را شبیه کلیشه‌های تلویزیونی در دادن پیام‌های اخلاقی کردم و گفتم: «پیام اخلاقی من این است که چهارشنبه سوری یا هر مراسم دیگری، اگر باعث شادی و دید و بازدید شَود و همراه با خطر و خرافات و اسراف نباشد، چیز خوبی است… نیازی هم نیست برای توجیهش آسمان ریسمان ببافیم و دست به دامن افسانه‌ها و خرافات شَویم.

تا برنامه بعد، خدا یار و نگهدارتان!»

شایان یک دفعه هول شد؛ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «هنوز دو سه دقیقه وقت داریا… ادامه بده!»

بعد به سرعت، باقی مانده‌ی معجون را سرکشید و لیوان خالی آن را گذاشت روی میز، کنارِ…

***

تازه دلیل سکوت شایان را فهمیدم!

لیوان خالی را گذاشت کنارِ آن یکی لیوان خالی!

از روی صندلی، خیز برداشتم. شایان از آن طرف بلند شد و دوید سمت در خروجی.

دویدم دنبالش.

صاحب مغازه گفت: «صبر کنید ببینم…»

گفتم: «الان میام حساب می‌کنم.» و از در زدم بیرون.

شایان همان طور که داشت می‌دوید، گفت: «ببین هنوز قضیه مختار رو نگفتیا… کوروشم همین طور… راستی اجداد زرتشتی‌مون…»

در حالی که می‌دویدم و نفس نفس می‌زدم، گفتم: «اگر دستم بهت برسه، خودم نسل اجداد زرتشتیِ تو یک نفر رو منقرض می‌کنم!…»

قسمت قبل

پاسخ دادن

دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را وارد کنید