نگاه مستقیمی به سعید کردم و گفتم: سعید مگه من دایرةالمعارفم؟! بابا چهارتا کتاب خوندم؛ گوگل که نیستم هر چی خواستی از توی من سرچ کنی در بیاری!
نگاه چپ چپی به من کرد و گفت: تو که نمیتونی یه سؤال به این آسونی جواب بدی، به چه دردی میخوری؟!
حرصم گرفته بود و دلم میخواست خفهاش کنم؛ که یک دفعه شروع کرد با صدای بلند خندیدن!
– سعید خوبی؟ چیه پسر؟! خیلی قاطی کردی!
سعید در حالی که میخندید گفت: غَرَض، گرفتن حال تو بود که حاصل شد. قیافشو!
با پایم محکم زدم به ساق پای سعید. صدای آخَش بلند شد.
سعید: حالا من یه چیم هست یا تو؟! تو چرا قاطی کردی؟
دوباره شروع کرد به خندیدن.
در میان خندههایش گفت: حالا نمیخواد حرص بخوری! بقیه عذاب ها رو بگو. راستی به اون عذاب خندهداره نرسیدیم؟
– که تو باز یک ساعت بشینی بخندی؟! خوش خندهی بی مزه!
سعید: این دفعه نمیخندم تا حالِت گرفته بشه خوبه؟ بگو دیگه بقیه عذابها رو.
– یکی دیگه از عذابهایی که برای دوزخیان گفتن، اینه که گرسنگی شدید میکشند.
سعید: اصلاً تو اینا رو از کجا میدونی؟ از خودت حرف در میاری میگی تو آیین زرتشت اینه؟ منم میتونم همینجوری یه چیز رو به یک مذهب بچسبونم و بگم توی این مذهب فلان تفکره!
نگاه حرصآلودی به سعید کردم و گفتم:
– باشه؛ یه کتاب توی گوشیمه که کتاب خود زرتشتیهاست.
سعید: اسمش چیه؟!
کتاب را توی گوشیام پیدا کردم؛ گوشی را گرفتم طرف سعید و گفتم: اسم یکیش ارداویرافنامه هست؛ اسم یکی دیگهاش دینکَرد هست که عذابهای دوزخیان توش اومده… اما اون عذاب خندهداره اینه که ماهیتابه داغ رو باید لیس بزنن!
سعید یک دفعه مثل یک بمب ساعتی از خنده ترکید. چشمهایم گرد شده بود و به سعید نگاه میکردم!
– سعید اِنقدرا خنده نداشتاااااا. واقعاً که بیمزهای!
سعید: فکر کن اول غذا بهش نمیدن؛ بعد از شدت گرسنگی باید ماهیتابه داغ لیس بزنه. آخه ماهیتابه داغ لیسیدن واقعاً عذاب خنده داریه خو!!
ادامه دارد…
______________________________
منبع: بهار، ارداویرافنامه، ص ۳۱۸-۳۲۷