اسلام و گسترش علم (قسمت اول)
با تمسخر گفت همین مسلمونا همین عربا بودن که ایران متمدن رو عقب افتاده کردن الانم این اسلامه که انقدر دست و پاگیر شده!
کی میخواید ازین مذهبی بازی ها دست بر دارید؟!
متعجب گفتم: چیه؟! چرا اینقدر عصبانی هستی؟!
نیومده باز شروع کردی؟!
نشست روی صندلی. یک لیوان آب دادم دستش؛ کمی از آب خورد؛ بعد دوباره شروع کرد به غر زدن!
گفتم: انگار آب خوردی نفست باز شده باز داری غُر میزنیاااا
با اخم نگاهم کرد و دوباره کمی آب خورد. نفس عمیقی کشید و لیوان را محکم کوبید روی میز!
گفتم: چیه؟! چرا اینجوری میکنی؟!
دوباره حرفهایش را تکرار کرد و گفت: همش بخاطر اسلامه دست و پای ما رو بسته انقدر عقب افتاده شدیم!
خواستم چیزی بگویم که نگذاشت و گفت: ببین حال و حوصله نصیحت و چک و چونه زدن ندارم!
سکوت کردم و یک کتاب که میدانستم جواب سوالات و حرفهایش در این کتاب هست را به عمد گذاشتم روی میز، روبرویش نشستم و مشغول کارهایم شدم.
زیر چشمی نگاهش میکردم که آیا کتاب را بر میدارد که بخواند یا نه.
چند لحظهای گذشت انگار حالش بهتر شده بود، عصبانیتش هم کمتر شده بود. سرش را بالا آورد که کتاب روی میز نظرش را جلب کرد. اول بدون اینکه به کتاب دست بزند از دور روی جلد کتاب را خواند بعد آرام دستش را به طرف کتاب برد و از نزدیک و با دقت بیشتر روی جلد کتاب را خواند.
انگار بدش نمیآمد تا توی کتاب را بخواند.
کتاب را باز کرد و شروع کرد به ورق زدن.
همیشه عادتش بود اول عکس کتابها را نگاه کند؛ بعد بخواند.
دانه دانه عکسهای کتاب را نگاه کرد و از حالت چهرهاش معلوم بود که بعضی تصاویر برایش کاملا تعجب آور است و باعث حیرتش میشود.
کتاب را در دست گرفت و به طرفم آمد و گفت: خوب بلدی چیجوری جواب منو بدیاااا!